سلام
خیلی دویت داشتم یه وبلاگ داشته باشم که توش بنویسم.
امروز دیگه دست به کار شدم.
دلمو زدم به دریا و شروع کردم به نوشتن.
بیشتر زندگی من شبیه یه داستانه .
ولی قرار نیست سرکسیو درد بیارم.
داستان من ازون روزایی شروع میشه که ۱۴ یالم بود .
خیلی بد نبودم .
یکم تپل ولی نه اونقدر که خجالت بکشم.
راستش توخونواده ما همه تپلن ولی من بیشتر همه چاق شده بودم.
البته میگم اون زمان هنوز اوضاع
خیلی بد نبود.
راستش بعضی دوستامو میدیدم که به راحتی غدا میخکرن هله هوله و چیپس و پفک میخورن .
تهشم نگاه کنی عین نی قلیونمیمونن.
منم دوست داشتم مثل اونا باشم.
یعنی به قولی آبم میخوردم چاق میشدم.
گفتم دوستام ولی خوب زیاد بقیه دوست نداشتن باهام دوست بشن و این خیلی ناراحتم میکرد.
نمیدونم به خاطر چاقیم بود یا مسایل دیگه .
اخلاقم به نظر خودم بد نبود.
یواش یواش که بزرگتر میشدم متأسفانه چاق تر هم می شدم.
راستش دیگه کم کم داشت نگران کننده میشد
ادامشو براتون میگم خیلی جالب میشه در ادامه
خیلی ,ولی ,راستش ,چاق ,دوست ,کم ,بد نبود ,دوستام ولی ,ولی خوب ,گفتم دوستام ,خوب زیاد
درباره این سایت